چهارشنبه ۰۳ آبان ۰۲ | ۱۹:۵۵ ۲۴ بازديد
تابستان 74 گذشت و پاییز برگ ریز دیگری از راه رسید. با شروع پاییز مدارس هم آغاز شدند و من قدم به سال دوم دبیرستان گذاشتم. در این سال نیز مانند سال قبل اکثر معلمان عوض شده بودند حتی آقای رحیم لو مدیر مدرسه جایش را به آقای حسین زاده داده بود. و ناظم مدرسه آقای یعقوبی هم وسطهای سال عوض شد که شخص دیگری به نام یوسف پنده جای او را گرفت.
تقریبا از آن زمان به بعد، وضع تحصیلی و مدیریتی مدرسه رو به ضعف گذاشت. ناظم مدرسه (پنده) هم که چه عرض کنم؛ همیشه دق گرفته بود و گاهی بخاطر کارهایی که می کرد از دست دانش آموزان کتک می خورد هرچند که بعد از یک کتک کاری جانانه، پرونده به دست راهی خانه می شدند.
یکبار که سر کلاس بودیم و معلم نداشتیم همین آقای پنده دایم می آمد و به بچه ها گیر می داد. یکی از شاگردان زبل کلاس به اسم چمنگرد که ردیف پشت سر ما می نشست دستی به چانه زد و به حالت آه و واه گفت: این یوسف (آقای پنده) هم دیگه داره حوصلمو سر می بره. شیطونه میگه بزنم شل و شلختش کنم ها.
یکبار که سر کلاس بودیم و معلم نداشتیم همین آقای پنده دایم می آمد و به بچه ها گیر می داد. یکی از شاگردان زبل کلاس به اسم چمنگرد که ردیف پشت سر ما می نشست دستی به چانه زد و به حالت آه و واه گفت: این یوسف (آقای پنده) هم دیگه داره حوصلمو سر می بره. شیطونه میگه بزنم شل و شلختش کنم ها.
بله درست حدس زدید این آقای پنده کمی کوتاه قد بود درست برعکس ناظم قبلی که هیکلی سور و مور و گنده داشت و این باعث می شد دانش آموزان هیکلی، از او نترسند و به حرفش گوش ندهند. البته آقای پنده چند بار با من هم درگیری لفظی پیدا کرد که در دو مورد حق با ایشان بود زیرا موضوع از بیت الله سلامی ناشی می شد و به نوعی من نیز تقصیر کار بودم.
از معلمین جدیدی که آن سال آمدند آقای سعید مصباح دبیر عربی مان بود. در مورد ایشان باید بگویم شخصی بودند کنایه زن، جدی، اخمو و دقیق طوری که از هیچ چیز نمی گذشت و به هیچ کس نمره ای کمتر یا بیشتر نمی داد. خالی بزرگ روی صورتش بود؛ در سرما و گرما همیشه کاپشن به تن داشت و سیگار هم می کشید. کلاس که می آمد با هیچ کس شوخی نداشت و کلمات را به طرزی آهسته و خاص ادا می کرد و تقریبا آدم مرموزی بود.
در مورد دست بزنش هم فقط کافی بود از کسی عصبانی بشود، تا آن بنده خدا را شل و شلخته نمی کرد دست بردار نبود. احیانا نیز اگر طرف حسابش آدم بزرگها بودند یا موضوع به جاهای باریک می کشید با کنایه کارها را حل می کرد. مثلا در مورد همین آقای یعقوبی (ناظم قبلی) که وسط سال به مدرسه دیگری فرستاده شد می گفت: فلان روباه رفت و بوقلمون ها را هم با خودش برد. الفاتحه!
ردیف جلو از سمت راست: سعید مصباح (نفر دوم) یوسف پنده (نفر پنجم)
در مورد دست بزنش هم فقط کافی بود از کسی عصبانی بشود، تا آن بنده خدا را شل و شلخته نمی کرد دست بردار نبود. احیانا نیز اگر طرف حسابش آدم بزرگها بودند یا موضوع به جاهای باریک می کشید با کنایه کارها را حل می کرد. مثلا در مورد همین آقای یعقوبی (ناظم قبلی) که وسط سال به مدرسه دیگری فرستاده شد می گفت: فلان روباه رفت و بوقلمون ها را هم با خودش برد. الفاتحه!
ردیف جلو از سمت راست: سعید مصباح (نفر دوم) یوسف پنده (نفر پنجم)
اما از ماجراهای کلاس برایتان بگویم. ما در کلاس دو دانش آموز بسیار ضعیف داشتیم به نامهای داوود کمالی و علی ودادی که هر دو نیز کنار هم می نشستند. آقای مصباح هر چه از دانش آموزان زرنگی مانند عادل خوشش می آمد برعکس از این دو نفر نفرت داشت. وی با وجود اینکه همیشه به آنها تذکر می داد و حتی از من هم می خواست که با آنها کار کنم لکن گوششان به این حرفها بدهکار نبود.
یک روز سر کلاس بودیم که آقای مصباح خطاب به علی ودادی گفت: «چند روز پیش با برادر بزرگت ابولفضل در مورد تو حرف می زدیم. ابولفضل گفت تا می توانی تنبیهش کن فقط مواظب باش عینکش را نشکنی.» دست بر قضا فردای آن روز آقای مصباح از علی یک سوال پرسید و علی هم مثل همیشه نتواست جواب بدهد. چشمتان روزگار بد نبیند همان جا وسط کلاس مشت و لگد بود که بر سر علی باریدن گرفت. نفس کلاس بند آمده بود طوری که هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. علی آقای ماهم که یک دست کتک مفص خورده بود یک مرتبه خود را روی سطلی دید که گوشۀ کلاس قرار داشت.
یک روز سر کلاس بودیم که آقای مصباح خطاب به علی ودادی گفت: «چند روز پیش با برادر بزرگت ابولفضل در مورد تو حرف می زدیم. ابولفضل گفت تا می توانی تنبیهش کن فقط مواظب باش عینکش را نشکنی.» دست بر قضا فردای آن روز آقای مصباح از علی یک سوال پرسید و علی هم مثل همیشه نتواست جواب بدهد. چشمتان روزگار بد نبیند همان جا وسط کلاس مشت و لگد بود که بر سر علی باریدن گرفت. نفس کلاس بند آمده بود طوری که هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. علی آقای ماهم که یک دست کتک مفص خورده بود یک مرتبه خود را روی سطلی دید که گوشۀ کلاس قرار داشت.
آن روز آقای مصباح هرچه کینه و دلخوری از دیگران داشت سر این علی بیچاره خالی کرد و آن قدر زدش که نگو. از آن جلسه به بعد روزی نبود که یکی از دانش آموزان بازیگوش زیر باد کتک له و لَوَرده نشود و همگی مزۀ مشت و لگدهای آبدار آقای مصباح را می چشیدند اما بازهم عین خیالشان نبود و به قول قدیمیها همان آش بود و همان کاسه.
اما از همۀ اینها که بگذریم یکی از خوش خاطره ترین معلمان دوران تحصیل من ایشان بودند. دلیلش نیز صمیمیتی بود که من همیشه با معلمان عربی داشتم و آنها نیز بخاطر اینکه من دانش آموز فعالی بودم از من رضایت داشتند. این رضایت و صمیمیت تا بحدی بود که گاهی مرا به اسم کوچکم صدا می زد و من و عادل تنها کسانی بودیم که بدون ترس و استرس سر کلاسش می نشستیم.
یک روز (سه شنبه شانزدهم اسفند) آقای مصباح سرکلاس گفتند که دیگر آخرین روزشان هست و باید به مدرسۀ دیگری منتقل شوند. من و بچه هایی مثل عادل که به ایشان عادت کرده بودیم به التماس افتادیم تا نروند اما ایشان گفتند که نمی شود و باید بروم. سپس کنایه هایی هم به تنبلخانهای کلاس زد که از دست آقای مصباح روز خوش نداشتند و رفتنش را به آنان تبریک گفت زیرا با رفتنش خلاص می شدند.
یک روز (سه شنبه شانزدهم اسفند) آقای مصباح سرکلاس گفتند که دیگر آخرین روزشان هست و باید به مدرسۀ دیگری منتقل شوند. من و بچه هایی مثل عادل که به ایشان عادت کرده بودیم به التماس افتادیم تا نروند اما ایشان گفتند که نمی شود و باید بروم. سپس کنایه هایی هم به تنبلخانهای کلاس زد که از دست آقای مصباح روز خوش نداشتند و رفتنش را به آنان تبریک گفت زیرا با رفتنش خلاص می شدند.
دیگران را نمی دانم ولی من یکی تحمل رفتن آقای مصباح را در آن وقت سال نداشتم لذا ناخواسته و ناامید سرم را زیر شالگردن پایین انداختم. کم کم داشت گریه ام می گرفت که آقای مصباح با همان محبت خاصی که بینمان بود نزدیک آمد و گفت: «ها چیه حنیفه پور چرا داری گریه می کنی؟» و من از چشمهایش خواندم که می گفت نترس نمی روم، و اینطور شد که ماندند و نرفتند.
خرداد 75 آقای مصباح یک امتحان عربی از بچه ها گرفت. امتحان آنقدر سخت بود که اکثر بچه ها نمرات زیر ده گرفتند حتی خود من که همیشه نوزده یا بیست می گرفتم نمره ام شانزده شد. فردای آن روز پس از ثبت نمرات، آقای مصباح از تک تک تجدید شدگان می پرسید تا بگویند دلیل درس نخواندنشان چه بوده است؟ هر کدام از بچه ها چیزی می گفت یا بهانه ای می ساخت تا اینکه یکی گفت گاومیشمان مرده بود نتوانستم خوب درس بخوانم. آقای مصباح بلافاصله نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت: حنیفه پور تو چی؟ تو هم گاومیشتان مرده بود؟ با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم ببخشید استاد دیگر تکرار نمی شود.
اواخر کلاس آقای مصباح گفت کسانی که نمراتشان کم شده می توانند هفتۀ بعد امتحان مجدد به صورت شفاهی بدهند ولی با یک شرط. هر نمره ای که بگیرید همان نمره برایتان ثبت خواهد شد حتی اگر کمتر از نمرۀ فعلی باشد. هفتۀ بعد رسید ولی کسی جرات نکرد پای تخته برود حتی خود من زیرا هیچ امیدی نداشتم که بتوانم بالاتر از شانزده نمره بگیرم اما آقایان کمالی و ودادی داوطلب پای تخته سیاه رفتند. آقای مصباح که از این حرکت بسیار تعجب کرده بود مثل همیشه با آن لحن تیز و کنایه ای اش گفت: حنیفه پور جار و پلاست را جمع کن که برایت حریف پیدا شده» و با این حرف همۀ کلاس زدند زیر خنده.
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
من به اتفاق همکلاسیهایم در دوران دبیرستان
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
من به اتفاق همکلاسیهایم در دوران دبیرستان
نشسته ها از راست:
مرحوم علی ودادی، جابر بهرامی، محرم ولینژاد، مرحوم احد سلمانی، بیت الله سلامی، رضا علیارزاده، محمد عباسپور
ایستاده ها از راست:
مرادعلی رخ فیروز، عادل درج تنگ، رضا ملامجیدزاده، امیر کیخالی، شمس الله رضاپور، قاسم دانشمند، داود نشاطی، مهدی گندمی، ناصر دایمی، محمدعلی خبازی، حسین افسری، محمد دایمی، مقصود سلطانزاده، اصغر اژدری، محمود مردانپور، ناصر دایمی، حسن نوروزی، عابدین بهرامی، خلیل شبانزاده، رضا هاشمی، ناصر سلطانزاده، ناصر چمنگرد، فخزالدین سلطانزاده، فاضل ثابت قدم، محمود علی پور، روح الله رسولزاده، علی صادقی (لیوار)، صمد حنیفه پور، عزیز رزمی، داود کاملی.
معلمان حاضر در تصویر: آقای منافی دبیر جغرافی- کلیبر دبیر انگلیسی
- ۰ ۰
- ۰ نظر