دیدار با خداداد عزیزی

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

دیدار با خداداد عزیزی

۱۴ بازديد

بیست و دوم مهر ماه 82 بود. آن روز اطلاع یافتم مادرم به اتفاق گروهی از اهالی یامچی به مشهد آمده اند. عصر همان روز به مسافرخانه ای که آنجا اقامت داشتند رفتم. وقتی چشمم به مادرم افتاد هم خوشحال شدم هم غمگین. او نیز از دیدن من خوشحال شد اما غمی در چشمانش بود که تنها شدنش را پس از مرگ پدر به خوبی نشان می داد.

شخصی که آن گروه زیارتی را به مشهد آورده بود پسرخالۀ مادرم، رضا چمنگرد نام داشت. وقتی باهم در در اتاق نشسته بودیم یکی از خانمها از مادرم پرسید: پسرت هست؟ مادرم نیز با حالتی شبیه به افتخار پاسخ داد: بله پسر بزرگم است. اینجا دانشگاه می رود.

دو روز بعد، مادرم به دانشگاه زنگ زد و گفت: رضا می گوید تو مشهد را بهتر می شناسی اگر ممکن است فردا بیا و ما را به یکی از جاهای دیدنی در مشهد ببر. فردای آن روز آنها را با اتوبوسهای میدان شهدا به مقبره فردوسی بردم. طفله معصوم ها خیال می کردند آنجا هم یک جای زیارتی است به همین خاطر موقع ورود، السلام علیک می گفتند.

عصر آن روز من به دانشگاه برگشتم. دو روز بعد وقتی به مسافرخانه رفتم مادر رضا با لحنی غمگین گفت: رضا را زخمی کرده اند اگر خدا به دادش نمی رسید الان زنده نبود. حرف خاله خدیجه مرا به فکر فرو برد اصلا نفهمیدم ماجرا چیست تا اینکه داخل اتاق شدم.

رضا با سری باندپیچی شده در اتاق نشسته بود و مادر و بقیه هم اطرافش بودند. رضا گفت: دیشب جوانی در حرم با حرفهایش فریبم داد و مرا به بهانه مهمانی به منطقۀ پنج راه برد. آنجا که رسیدیم گفت هرچه پول داری بیرون بریز. من مقاومت کردم ولی با سنگی بزرگ به سرم کوبید. من زخمی و خونین افتادم زمین ولی یکباره شخصی دوچرخه سوار از راه رسید و نجاتم داد. آن جوان را نیز تحویل پلیس دادند.

سه روز پس از این اتفاق، مادرم به اتفاق گروه زیارتی به مرند برگشت. دو روز پس از رفتنشان، من نیز به پارک ملت رفتم تا ساعتی آنجا بنشینم. در همین هنگام پسری آمد و در صندلی کناری ام نشست. پرسیدم اسمت چیست اهل کجایی؟ گفت اسمم احمد است. اهل سبزوار. برای امتحان رانندگی به مشهد آمده بودم. گفتم من دانشجوی دانشگاه فردوسی ام. هم اتاقی ام محسن امروز به قوچان رفت. اگر بخواهی می توانی مهمان من شوی.

آن شب احمد مهمان من در خوابگاه فجر یک شد. فردای آن روز باهم در سلف غذاخوری خوابگاه ناهار (چلو مرغ) خوردیم. پس از آن نیز به پارک ملت رفتیم. نزدیک غروب به احمد گفتم دوست دارم یک کاپشن بخرم. احمد گفت پس بیا برویم بلوار سجاد. آنجا بهترین جای مشهد است. هم تفریح می کنیم هم پاساژ هایش را می گردیم.

پیشنهاد احمد را پذیرفتم و باهم به بلوار سجاد رفتیم. همینطور که در خیابان، میان انبوه جماعت قدم می زدیم چشمم به کاپشنی زیبا در ویترین یک مغازه افتاد. احمد بیرون مغازه ایستاد و من برای پرسش قیمت، داخل مغازه رفتم. قیمتش بسیار بسیار گران بود به همین خاطر از مغازه بیرون آمدم ولی هر چه گشتم اثری از احمد نبود.

پس از حدود نیم ساعت معطلی، پای پیاده سمت آزادشهر رفتم. غیب شدن احمد برایم سوالی بزرگ بود که در باورم نمی گنجید. از طرف دیگر دلم نمی خواست به این زودی برگردم به خوابگاه. به همین علت قدم زنان سمت آزاد شهر رفتم. پارک ملت و آزادشهر مکانهایی لاکچری و دلنشین بودند. مغازه های شیک و صحنه های دل انگیز شهری را به خوبی می شد در این منطقه از شهر مشاهده کرد.

همین طور که غرق تماشا بودم رسیدم به چهار راه آزادشهر. پس از آن نیز وارد بلوار امامت شدم. در همین حال یک ماشین شاسی بلند، در ورودی امامت 18 کنار خط کشی عابر پیاده توقف کرد تا من از آنجا عبور کنم. وقتی نگاهش کردم راننده اش با لبخند و علامت سر به من احترام کرد. قیافه اش نیز کمی آشنا به نظر می رسید. تا آن لحظه چنین رفتاری از هیچ راننده ای ندیده بودم. او می توانست قبل من از آنجا رد شود و احترامی هم به من نکند زیرا من هنوز به خط کشی عابر پیاده نرسیده بودم.



همین طور که نگاهش می کردم با خودم گفتم: این انسان محترم و با فرهنگ چه کسی می تواند باشد؛ تا اینکه فهمیدم او خداداد عزیزی بازیکن تیم ملی است به همین خاطر من نیز برایش دست تکان دادم تا ادبش را پاسخ داده باشم. آن شب با آن همه اتفاقات عجیب، این تنها اتفاقی بود که بر دلم نشست. خداداد عزیزی اولین و تنها بازیکن تیم ملی است که توانسته ام وی را از نزدیک ببینم. خداوندا انسانهای با ادب و محترم را در پناه خودت محفوظ بدار.

 برای ارسال نظر رو متن روبرو کلیک کنید: (مشاهده نظرات)


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد