خوابگاهی خوشبخت

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

خوابگاهی خوشبخت

۱۴ بازديد


یک روز پس از رساندن مادربزرگ و خاله رقیه به یامچی، راهی مشهد شدم. همچنان که در اتوبوس سمت مشهد می رفتیم دلم پر از رضایت و احساس خوشبختی بود. داشتم سمت سرنوشتی می رفتم که سالها آرزویش را داشتم.

عاقبت عصر جمعه سی ام شهریور به مشهد رسیدم. آن روزها هنوز خیابانهای مشهد را نمی شناختم. از عابری پرسیدم نزدیکترین مسیر برای رفتن به دانشگاه فردوسی کجاست؟ گفت: با اتوبوسهایی که از خیابان بهار و بلوار ملک آباد می روند برو. آنجا مستقیم به دانشگاه فردوسی می رسد. من نیز چنین کردم.

پس از حدود بیست دقیقه راه، اتوبوس به میدان آزادی رسید. یکی از مسافران اشاره کرد که تو باید همین جا پیاده شوی. وقتی پیاده شدم میدانی بزرگ دیدم که زیبایی اش مرا خیره کرد. نمی دانم چرا دفعه قبل متوجه این میدان نشده بودم. وسطش بنایی سفیدرنگ شبیه عدد هشت قرار داشت. اطرافش نیز پر از گلهای رنگارنگ بود که چشم آدمی را نوازش می داد.




لحظاتی کیف دانشجویی ام را در دست گرفته، غرق در تماشای آن حال و هوا شدم. دیدنش احساسی به من می داد که هرگز با کلمات قابل بیان نیست. در همین حال، چشمم به خط کشی عابر پیاده افتاد. از همانجا آهسته و متین سمت دانشگاه رفتم. دانشجویان بسیاری از همان ورودی سمت اتوبوسها می رفتند. من نیز همراه آنها سوار اتوبوسی شدم که دانشجویان را به خوابگاه می برد.

اتوبوس ما را نزدیک خوابگاه ها پیاده کرد. در همان نزدیکی ساختمانی قرار داشت که باید برای گرفتن خوابگاه در آنجا ثبت نام می کردیم. مسئول ثبت نام  پس از انجام کار، گفت: ورودیهای جدید باید به فجر 5 بروند. بروید و آنجا خودتان را به مسئول فجر 5 معرفی کنید تا اتاق تان را تعیین کند.

ساختمان رفاه و امور دانشجویی


از مسئول ثبت نام پرسیدم فجر پنج کدام سمت است. وی کاغذی به دستم داد و گفت: کروکی دقیقش را در این کاغذ کشیده ام. پرسیدم مگر همین خوابگاه نیست که از اینجا دیده می شود.؟ در پاسخ گفت: اینها فجرهای یک تا چهارند. فجر 5 دویست متر با اینها فاصله دارد. اگر از همین راهروی کناری بروی نزدیک است.

پس از گرفتن آدرس، از راهرویی که نشانم داده بودند سمت فجر 5 رفتم. فضایی که می دیدم سرشار از لطافت و زیبایی بود. همین طور که قدم برمی داشتم احساس خوشبختی و موفقیت در دلم موج می زد. هرگز تصورش را نمی کردم یک روز در چنین محیطی زندگی خواهم کرد. 

مسیر ساختمان رفاه تا فجر پنج


کم کم خوابگاه  فجر پنج از دور پدیدار شد. ساختمانش شبیه قلعه ای بزرگ و زیبا به نظر می رسید. وقتی داخلش شدم سمت راست، شخصی با لباس فرم (نگهبان) روی صندلی نشسته بود. وقتی گفتم من برای گرفتن اتاق آمده ام مرا پیش مسئول خوابگاه برد. مسئول خوابگاه گفت: اتاقهای ما چهار نفره اند. اتاق را ما تعیین می کنیم ولی هم اتاقیهایتان را خودتان می توانید انتخاب کنید.

یکی از بچه ها که قبل از من رسیده بود پرسید آیا می خواهی با من هم اتاق شوی؟ گفتم اسم شما چیست؟ گفت مصطفی ایستگلدی هستم از مازندران. در همین حال، دو دانشجوی دیگر هم رسیدند یکی اهل فردوس بود و دیگری اهل یزد به نام ابولفضل. آنها نیز قبول کردند که با ما هم اتاق شوند به همین خاطر یکی از اتاقهای فاز اول در طبقۀ هم کف نصیب ما شد.



ورودی فجر پنج

پنجرۀ اتاق ما. پنجرۀ هم کف سمت چپ


بعد از گرفتن اتاق، مسئول خوابگاهها اعلام کرد فردا قرار است برای شما ورودیهای جدید جشنی بزرگ برگزار شود. محل برگزاری جشن در مقبرۀ فردوسی است. هر کس مایل بود می تواند شرکت کند. اتوبوسهای دانشگاه شما را به آنجا خواهند برد.

صبح روز بعد به اتفاق همدیگر، سمت اتوبوسهای دانشگاه رفتیم تا در آن جشن بزرگ که مخصوص ما ورودیهای جدید بود شرکت کنیم. آن روز ما را به مقبرۀ فردوسی در 20 کیلومتری مشهد بردند. پس از پذیرایی و برنامه های مختلف، رییس دانشگاه در همان محوطه برای دانشجویان سخنرانی کرد. وی راهیابی ما را به دانشگاه فردوسی که یکی از بهترین دانشگاههای ایران است تبریک گفت و آن را فرصتی بسیار عالی در راه پیشرفت و موفقیت خواند. پس از سخنرانی ایشان نیز هدایایی به رسم یادبود، به تک تک دانشجویان داده شده و مراسم با برگشتنمان به خوابگاه پایان یافت.

برای ارسال نظر رو متن روبرو کلیک کنید: (مشاهده نظرات)
 
چند نمای مختلف از خوابگهای فجر





تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد