چهارشنبه ۰۳ آبان ۰۲ | ۲۲:۴۶ ۲۱ بازديد
در میان خوابگاهیان چهار نفر داشتیم که اهل خوی بودند. داوود اکبری، نوروز عبداللهی، محمد محمد لو و سیامک. داوود یا بقول نوروز «خان» مثل من ورودی هشتاد بود ولی بقیه ورودیهای 82 بودند. روزهای اول ورودمان شایعه شده بود داوود خواهرزادۀ کریم باقری است. چون فوتبالش خوب بود و شباهتی هم به کریم باقری داشت دانشجویان چنین فکری در موردش می کردند و داوود هم صدایش را در نمی آورد زیرا می خواست همه از او حساب ببرند.
برعکس داوود، نوروز خیلی لطیف بود و خنده رو. داوود لیسانس فیزیک می خواند و نوروز فوق لیسانس عمران، اما سیامک شبیه هیچ کدامشان نبود. او معمولا ریش پروفسوری می گذاشت و دائم با دختران مختلف دوستی می کرد به همین خاطر اکثر بچه ها خصوصا نوروز دلشان می خواست کاش مثل او بودند. سیامک به راحتی دوست دختر پیدا می کرد ولی نوروز بیچاره هر تیری که می انداخت به سنگ می خورد.
یک شب در پارک ملت مشهد، دختری دیدم که تنها وارد پارک شد. همینطور که در مسیر آبگیر سمت خروجی پارک می رفت شخصی در تاریکی از پشت یک درخت بیرون پرید و به آن دختر حمله کرد. دختر فریاد کشید و کمک خواست. من نیز بی اختیار سمتشان دویدم تا اینکه فرد مهاجم پا به فرار گذاشت. وقتی به دختر رسیدم رنگ از رخش پریده بود. ترسان و لرزان از من تشکر کرد و گفت: خدا شما را رساند اگر نبودید معلوم نبود چه می شد اگر ممکن است تا خروج از پارک مرا همراهی کنید.
پس از بازگشت به خوابگاه به شوخی گفتم با آن دختر دوست شده ام و خانواده اش برای شام دعوتم کرده اند. بچه های خوابگاه علی الخصوص نوروز از تعجب خیره مانده بودند. پس از لحظاتی نوروز به داوود گفت بهترین روش برای یافتن دوسدختر همین است. تو باید در پارک مزاحم یک دختر شوی، سپس من از راه خواهم رسید و با حرکات آکروباتیک دختر را از دستت نجات خواهم داد و آنقدر کتکت خواهم زد که دختر عاشقم شود.
نقشه ای که کشیده بودند هرگز عملی نشد و در حد حرف باقی ماند تا اینکه بعدها اتفاقی خنده دار افتاد. یک شب دختری به نام شیرین از خوابگاه پردیس که مشتاقانه دنبال پسر می گشت با یک شمارۀ تصادفی، به خوابگاه پسران تلفن می زند. از قضای روزگار شماره به همان سالنی می افتد که نوروز و داوود در آنجا ساکنند و کسی هم که گوشی را پاسخ می دهد خود نوروز است.
پس از سلام دختر می گوید: ببخشید آنجا خوابگاههای فجر است؟ نوروز پاسخ می دهد بله بفرمایید. دختر می گوید: «من دنبال یک فرهاد کوه کن هستم.». بیچاره نوروز قضیه را نمی گیرد و فکر می کند فرهاد کوه کن از ساکنین خوابگاه است و چون پسری به اسم فرهاد در همسایگی شان وجود داشت او را صدا می زند و می گوید با تو کار دارند.
نوروز به اتاقش می رود و فرهاد و شیرین باهم رفیق می شوند. فرهاد می گفت فردای آن روز با دختر در پارک ملت قرار گذاشتیم. مدتی در پارک گشتیم سپس با دو عدد بلیط درون فان فار رفتیم و آن قدر خوش گذراندیم که نگو و نپرس. پس از چند روز این قضیه به گوش همه رسید. وقتی داوود از ماجرا باخبر شد دو دستش را سر نوروز کوبید و گفت: خاک بر سرت کنند که شانسی به این خوبی را از دست دادی.
فان فار پارک ملت که فرهاد و شیرین سوارش شدند.
اما بعد از ماهها تلاش خستگی ناپذیر بالاخره نوروز ما هم بختش باز شد و دوست دختری برای خودش پیدا کرد. داوود می گفت: این روزها هر وقت از دانشکده به خوابگاه می رسم می بینم شماره تلفن هر دو سالن اشغال است. در طبقه اول سیامک با دوست دخترش در حال گفتگوست و در طبقه دوم نوروز. عاقبت این نوروز ما هم شبیه سیامک شد.
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
- ۰ ۰
- ۰ نظر