عشق یک ایرانی به راسکال (رامکال)
حرفهای یک نویسنده و شاعر ایرانی برای استرلینگ نورث
خاطره ای که می نویسم جریانی است ادامه دار و شیرین به وسعت یک عمر. نقطۀ آغازش در نه سالگی ام بود ولی در سال 1400 پایان یافت به همین خاطر آن را در خاطرات 1400 به بعد دسته بندی کرده ام.
اواخر دهۀ شصت کارتونی از برنامه کودک پخش می شد به نام رامکال. این سریال زیبا تاثیرات عجیبی روی من گذاشت که آثارش هنوز هم باقی است. قبل از اینکه رامکال پخش شود من خانه ای درختی داشتم که وسط حیاطمان بود. کنار این خانه که با دستان کودکانۀ خودم ساخته بودم، لانه ای نبود تا پرنده ای در آن زندگی کند. بعدها لانه ای نیز به آن افزودم و گنجشکی هم به دستم افتاد که قدرت پرواز نداشت. آن گنجشک را پاپی نامیدم و یک ماه از او مراقبت کردم.
حیاط منزل منزل ما در دهۀ شصت
پخش کارتون رامکال و آشنایی با شخصیت استرلینگ علاقه ای را که من به بازی با حیوانات داشتم به سمت مهربانی و محبت به آنها تغییر داد. وقتی رامکال را می دیدم، در لابلای قصه هایش خودم را می یافتم. حس می کردم استرلینگ، صورتی تحقق یافته از آرزوهای من در اجرتون (Edgerton) است، آیینه ای بود که خودم را به من نشان می داد در نتیجه احساس من نسبت به او، کم کم رنگ عشق به خود گرفت و جزوی از وجود من گردید.
آن روزگار تبلیغات بسیار بدی از آمریکا در ایران وجود داشت آنقدر که ما کودکان فکر می کردیم آمریکا جهنمی است که شیاطین در آن زندگی می کنند. گر چه من هر روز با اشتیاقی تمام، کارتون رامکال را دنبال می کردم و شهرهایی چون شیکاگو و میلواکی همیشه نامشان در این سریال به گوشم می خورد ولی آنها را نمی شناختم و نمیدانستم که این کارتون مربوط به کشور آمریکاست.
بعدها که کمی بزرگتر شدم، علاقه ای عجیب نسبت به جغرافی در من ایجاد شد. منزلمان پر شده بود از کتاب های جغرافی که می خریدم و می خواندم. این علاقه مرا به جایی رساند که تبدیل شدم به استادی تمام عیار در نقشه های جغرافی. دیگر تمام کشورها، جزایر و قاره ها را می شناختم. هر کس هر کشور یا جزیره ای را که نام می برد، نقشه اش را برایش می کشیدم به همراه پایتخت، جمعیت، وسعت و کلی از اطلاعاتش.
تصادفا یک روز (سال 73) نامهای میلواکی و شیکاگو را روی نقشۀ آمریکا دیدم. آنها همان شهرهایی بودند که نامشان همیشه در کارتون به گوشم می خورد. آن روز بود که متوجه شدم کارتون رامکال متعلق به کشور آمریکاست در نتیجه نگاهم به فرهنگ آمریکا تغییر کرد. دیگر نمی توانستم باور کنم آمریکا جهنمی است که شیاطین در آن زندگی می کنند زیرا هر سریال نمایانگر فرهنگ کشوری است که آن را تولید کرده حتی اگر قصه اش واقعی نباشد.
نوزده سال بعد (تیرماه 92) باز اتفاقی دیگر افتاد. در باتومی گرجستان، ویترین یک کتابفروشی، مرا از حرکت متوقف کرد. آنجا کتابی به چشمم خورد که پایینش نوشته بود: «نویسندۀ بزرگ آمریکایی استرلینگ نورث». خوشبختانه صاحب فروشگاه انگلیسی اش خوب بود. وقتی از او در مورد کتاب پرسیدم گفت: استرلینگ نورث نویسنده ای از کشور آمریکاست. کتابی که وی با عنوان راسکال (رامکال) نوشته، زندگی نامۀ خود اوست و کارتون رامکال را نیز از روی همین کتاب ساخته اند.
حرفهای کتابفروش مرا در فکر فرو برد. تا قبل از آن، رامکال را کارتونی خیالی تصور میکردم ولی آن روز فهمیدم تصورم اشتباه بوده است. این یعنی تک تک اتفاقات و شخصیتهای موجود در آن کارتون، همه واقعی بوده و روزگاری وجود داشته اند. این موضوع عشق مرا نسبت به استرلینگ نورث چندین برابر ساخت زیرا دیگر با شخصیتی واقعی روبرو بودم که میشد آن را در دنیایی واقعی جستجو کرد.
آنچه شخصیت استرلینگ با رفتار و احساسهای کودکانه اش نشان می داد راه انسانیت بود. او عشق و علاقه ای در من کاشت که هرگز نمی توان با کلمات بیانش کرد. عشقی که بعدها مرا به سمت نویسندگی سوق داد. وقتی هنوز بچه های سرزمین من حیوانات را می کشتند، او به من آموخت که با حیوانات مهربانی کرده، مانند انسان اسمی برایشان برگزینم. این نامگذاری، که فرهنگی است زیبا و انسانی همیشه برای من دلچسب بود، فرهنگی که تا قبل از رامکال هرگز در سرزمین من وجود نداشت.
شهر مادری من «یامچی» وسعتش با «اِجرتون» تقریباً یکی است، گرچه این دو شهر، فرهنگی کاملاً متفاوت با یکدیگر دارند اما دوستی با طبیعت میتواند نقطه ای مشترک در میان آنها باشد. این سخن گزافه نیست زیرا امروز فرزندانی را می بینم که دوستی با طبیعت را میان مردم تبلیغ میکنند. دوستی با طبیعت، سرآغاز عشق و مهربانی است. کسی که طبیعت را محترم شمارد، قطعا با همنوعان خود نیز مهربان خواهد بود. مهربانی و عشق، گمشدۀ بشریت در جهان امروز ماست که در صورت تحقق، سیارۀ زمین را به مکانی پر از آرامش تبدیل خواهد کرد.
اکنون با اینکه آن کودک دیگر بزرگ شده و من یک نویسنده ام، ولی همچنان سریال رامکال را می بینم و از دیدنش نیز هرگز خسته نمی شوم. قصه های این سریال برای من جذابند و خاطره انگیز؛ علی الخصوص درختی که رامکال در تنه اش زندگی می کرد، زیرا شبیه آن در حیاط ما هم بود. رویای کودکی من، رفتن به اجرتون (Edgerton) و دیدار از خانۀ استرلینگ نورث در آنجاست. این شهر، شهر رویاهای من از ایام کودکی است اما افسوس که به این آرزو نمی رسم و کسی هم نیست که مرا به این آرزو برساند. دوران کودکی من پیوند عجیبی با این شهر دارد آنقدر که گاهی از سر دلتنگی، اجرتون را در گوگل مپ جستجو می کنم و چنین می اندیشم که مانند استرلینگ آنجا زندگی کرده ام.
امیدوارم روزی را ببینم که فرزندان سرزمین من هم مانند استرلینگ نورث طبیعت را محترم شمرده، با حیوانات مهربان باشند. اگر چه استرلینگ نورث دیگر در میان ما نیست ولی یاد و خاطره اش در دل کودکان، شاعران و نویسندگانی همچون من تا ابد ماندگار خواهد بود.
.... سی سال بعد
چهاردهم مرداد 1400 در فیسبوک عکسی دیدم که بالایش نوشته بود جامعۀ استرلینگ نورث. توضیحات عکس را که به انگلیسی بود خواندم. عکس مربوط بود به منزل استرلینگ نورث در 112 سال پیش. از دیدن منزل واقعی استرلینگ نورث احساس عجیبی به من دست داد لذا خلاصه ای از همین خاطره را که خواندید زیر عکس کامنت کردم.
فردای آن روز سه ایمیل از سه منبع مختلف برایم رسید. اهالی اجرتون، ضمن سلام به یامچی، عشق مرا نسبت به شهرشان ستوده بودند و آریل نورث (دختر استرلینگ) در نامه ای سراسر مهر، عکسی از جوانیهای پدرش را فرستاده بود.
اما خانم بتی لئونارد رئیس انجمن استرلینگ چنین نوشته بودند:
نوشته شما برای کودکان آمریکا بسیار الهام بخش، تاثیرگذار و تکان دهنده است. امیدوارم روزی بتوانید به اجرتون بیایید. ما از کشورهای مختلف مقالاتی در مورد استرلینگ نورث دریافت می کنیم. اگر اجازه دهید مطلب شما را هم به عنوان مقاله در لیست چاپ بگذاریم. زمان چاپ سپتامبر 2021 است. لطفاً به من پیام دهید.
با خوشحالی نوشتم این بزرگترین افتخار برای من است که نوشته ام در نشریۀ استرلینگ نورث چاپ شود. ایشان نیز تشکر کرد و دو ماه بعد مقاله منتشر شد. نام مقاله را «عشق یک ایرانی به راسکال» گذاشته بودند.
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)