چهارشنبه ۰۳ آبان ۰۲ | ۲۰:۳۹ ۲۱ بازديد
سال سوم دبیرستان معلمی داشتیم به نام استاد منافی. ایشان دبیر جغرافی بود و اخلاق بسیار ملایمی هم داشت. روزی یکی از بچه های کلاس (خلیل شبانزاده) به آقای منافی گفت: حنیفه پور تمام کشورهای جهان را همراه با نقشه هایشان ازبر است.
در همین حال استاد منافی مرا پای تخته خواند. به درخواست وی، ابتدا نقشۀ استرالیا را کشیدم سپس پرسید کشورهای چاد، نیوزیلند، مالاوی، فیجی و آنگولا پایتختشان کجاست؟ در پاسخ گفتم: آنجامنا، ولینگتون، لیلونگوه، سووا و لواندا.
استاد با تعجب پرسید: ایالتهای آمریکا را هم بلدی؟ گفتم بله استاد بپرسید تا بگویم. استاد گفت پس بگو ایالتهای تگزاس و تنسی مرکزشان کجاست؟ در پاسخ گفتم: شهرهای آستین و ناشویل.
دقایقی بعد استاد به مبصر گفت برو نقشۀ جهان را بیاور و روی تخته نصب کن. وقتی مبصر نقشه را آورد، استاد دستش را روی چند نقطه از نقشه گذاشت و پرسید این کشورها اسمشان چیست؟ گفتم تایوان، گرینلند، ماداگاسکار و بنگلادش.
استاد وقتی دید کشورها را درست پاسخ دادم سراغ تنگه ها و جزایر رفت. هر جزیره ای را که نام می برد من بلافاصله روی نقشه نشانش می دادم ولی وقتی پرسید تنگۀ برینگ کجاست از پاسخ عاجز شدم. ناچار گفتم این یکی را بلد نیستم آنگاه استاد مکانش را روی نقشه نشانم داد.
پس از این مرحله، استاد از من خواست پشت به نقشه بایستم. وقتی پشت به نقشه ایستادم گفت: جایی که دستم را گذاشته ام جنوب سومالی است. حالا اگر دستم را سمت راست حرکت دهم به کدام کشور خواهم رسید؟ در پاسخ گفتم سمت راست کشوری وجود ندارد و به اقیانوس خواهید رسید؛ ولی اگر سمت چپ بروید کشور کنیاست.
در همین حال صدای تشویق بچه ها بلند شد و استاد که با شگفتی دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت: آفرین بر تو پسر! اعتراف می کنم تسلطی که تو در نقشه های جغرافی داری بیشتر از من است. حالا بگو ببینم چه شد که تا این حد به جغرافی علاقمند شدی؟
در پاسخ گفتم دلیلش «رویای یک جنگل» در کودکی بود. آن روزها خیال میکردم پشت قبرستان کیخالی جنگلی وجود دارد که دنیا در آنجا تمام می شود. چند سال بعد وقتی نگاهم به نقشه افتاد فهمیدم چنین نیست به همین خاطر عاشق جاهایی شدم که جنگلهای واقعی داشتند. حتی فهمیدم خشکی هایی به اسم جزیره وجود دارد که سرشار از جنگل و رودخانه اند. این کار کم کم مرا سمت جغرافی کشید تا اینکه نقشۀ جهان در ذهنم حک شد و کشورهای جهان را ازبر شدم.
پس از اینکه استاد حرفهایم را شنید از بچه ها خواست دوباره تشویقم کنند. آن روز استاد مرا «جغرافیدان کوچک» لقب داد سپس توصیه کرد تا در دانشگاه، رشتۀ جغرافی بخوانم. وی معتقد بود اگر چنین کنم موفقیتهای بالاتری نصیبم خواهد شد ولی ظاهرا تقدیر چنین نظری نداشت زیرا در رشته ای دیگر پذیرفته شدم ولی عشقی که به جغرافی داشتم هرگز از بین نرفت.
در پاسخ گفتم دلیلش «رویای یک جنگل» در کودکی بود. آن روزها خیال میکردم پشت قبرستان کیخالی جنگلی وجود دارد که دنیا در آنجا تمام می شود. چند سال بعد وقتی نگاهم به نقشه افتاد فهمیدم چنین نیست به همین خاطر عاشق جاهایی شدم که جنگلهای واقعی داشتند. حتی فهمیدم خشکی هایی به اسم جزیره وجود دارد که سرشار از جنگل و رودخانه اند. این کار کم کم مرا سمت جغرافی کشید تا اینکه نقشۀ جهان در ذهنم حک شد و کشورهای جهان را ازبر شدم.
پس از اینکه استاد حرفهایم را شنید از بچه ها خواست دوباره تشویقم کنند. آن روز استاد مرا «جغرافیدان کوچک» لقب داد سپس توصیه کرد تا در دانشگاه، رشتۀ جغرافی بخوانم. وی معتقد بود اگر چنین کنم موفقیتهای بالاتری نصیبم خواهد شد ولی ظاهرا تقدیر چنین نظری نداشت زیرا در رشته ای دیگر پذیرفته شدم ولی عشقی که به جغرافی داشتم هرگز از بین نرفت.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
کتابها و نقشه جغرافی من در اتاق. سال 70
استاد منافی (نفر عینکی) و بچه های کلاس
کتابها و نقشه جغرافی من در اتاق. سال 70
استاد منافی (نفر عینکی) و بچه های کلاس
- ۰ ۰
- ۰ نظر