چه توانـد کنـد آرام در آن هنگـامـش
دانشگاه فردوسی که دوران طلایی عمر من بود هر لحظه و هر گوشه اش برای من خاطره ای است. خوابگاهش، دانشکده اش، دانشجویانش علی الخصوص اساتیدش. گرچه خلق و خوی اساتید با هم متفاوت بود ولی هر کدام صفایی برای من داشتند. ستارگانی بودند که امروز پس از دو دهه، هنوز در آسمان خاطراتم می درخشند.
بدون شک یکی از آن اساتید که تاثیرگذارترین آنها نیز بود «استاد منصور معتمدی» است. اساتید دیگر اگر ستارگانی باشند در خاطرات من، بدون شک استاد معتمدی خورشیدی است در میان آنان. وی دروس ادیان و زبان انگلیسی را برایمان تدریس می کرد و با سایر اساتید بسیار فرق داشت. همه چیزش برایم دلنشین و دوست داشتنی بود حتی سختگیریهایش آنقدر که برای کلاسهایشان روز شماری می کردم.
آشنایی من با استاد معتمدی در ترم چهارم اتفاق افتاد. آن روزها آنگونه که باید من و استاد همدیگر را نمی شناختیم تا اینکه چهارم اسفند رسید. آن روز استاد برای تطبیق با انجیل به آیاتی از قرآن اشاره کرد و از دانشجویان خواست آیۀ مورد نظر را بخوانند. این موضوع سه بار تکرار شد ولی هر بار تنها کسی که پاسخش را داد من بودم.
هفتۀ بعد (یازدهم اسفند) مسئول دانشکده گفت: از امروز کلاس شما در ساختمان جدید برگزار خواهد شد لطفا به آنجا بروید. همه به اتفاق استاد به آنجا رفتیم ولی در کلاس قفل بود. همینطور که منتظر بودیم کسی برای باز کردن در بیاید استاد را دیدم که داشت زیر چشمی مرا نگاه می کرد.
من آن طرفتر کیف در در دست، کنار حمید به دیوار تکیه کرده بودم. لحظاتی بعد، استاد سمت من آمد و پرسید تو حنیفه پور هستی؟ گفتم بله استاد. دوباره پرسید: حافظ قرآن هستی شما؟ در حالیکه عرق شرم مرا گرفته بود آهسته گفتم بله استاد. سپس باز پرسید؟ تمامش را؟ باز گفتم بله. این بار استاد در حالیکه تبسمی بر لب داشت گفت: آفرین بر شما. پس درست حدس زده ام. پاسخ به آن سوالات کار هر کسی نبود.
(یازدهم اسفند مصادف شد با خاطرۀ شیرین دیگری که دقیقا همین روز بعد از همین کلاس اتفاق افتاد. آن خاطره را که «دختران امانت دار» نام دارد به صورت جداگانه نوشته ام)
از آن روز به بعد استاد هر جلسه دنبال بهانه ای بود تا به نحوی از من سوالی بپرسد. ایشان می پرسید و من پاسخ می دادم. یک روز (16 اردیبهشت 83) سر درس یهودیت، استاد به شخصی به اسم شائول اشاره کرد سپس گفت قصۀ شائول در قرآن هم آمده. هرچه به مغزم فشار آوردم کلمه ای به اسم شائول در قرآن نیافتم. می دانستم که استاد آیه اش را مثل همیشه از من خواهد پرسید لذا به بهانۀ آبخوری بلند شدم. موقع خروج از کلاس استاد گفت انشا.. حنیفه پور پس از برگشت آیه اش را برایتان خواهد خواند. من نیز که خشکم زده بود ناچار به علامت تایید سری تکان دادم.
در سالن روی یک صندلی نشسته، قصه های قرآن را مو به مو در ذهنم مرور کردم. با خودم گفتم شائول به اسم هیچ یک از شخصیتهای قرآن شبیه نیست ولی چون لام و واو و الف دارد بیشتر به طالوت می خورد. پس بنا را بر طالوت گذاشته آیۀ مربوط به آن را در ذهنم خواندم ولی چند جایش فراموشم شده بود. ناچار قرآنی از نمازخانه برداشته، پس از مرور آیات به کلاس برگشتم. به محض ورود استاد گفت: «خب آقای حنیفه پور هم که آمدند» سپس در حالیکه می نشستم از من خواست آیات مربوطه را بخوانم. در پاسخ :گفتم: فکر کنم شائول همان طالوت است. استاد تحسینم کرد سپس فرمود: بله طالوت مُعرّب کلمۀ شائول است حالا آیه اش را بخوانید و من نیز خواندم.
با صحبتهایی که استاد کرد فهمیدم کتابم شایستگی چاپ شدن را دارد ولی چون آخرهای ترم بود مجال این کار در مشهد حاصل نشد. تعطیلات تابستان رسید و من کتاب را در تبریز به چاپ رساندم ولی ترم بعد سی جلد با خودم به مشهد بردم تا به اساتید و دوستان هدیه کنم.
از قضا مهرماه 84 یک نمایشگاه کتاب در دانشکده برگزار شد و یکی از دوستان با اصرار کتاب مرا هم برای فروش گذاشت. آن روز یکباره آقای معتمدی را دیدم که وارد سالن شد و مستقیم به نمایشگاه کتاب رفت. چون قبلا یکی از کتابها را کنار گذاشته بودم تا به استاد معتمدی هدیه کنم، خدا خدا کردم استاد آن کتابها را آن لحظه در نمایشگاه نبیند ولی نشد. از بخت بد یکی از بچه ها به اسم وطن دوست کتاب مرا لابلای کتابها به ایشان نشان داد و نقشۀ مرا نقش بر آب کرد. ناچار زود جلو رفته با استاد احوالپرسی کردم سپس استاد در حالیکه با گوشۀ چشمش به کتاب من اشاره می کرد فرمود: «مشهدی شدی ها! مشهدی شدی.» با شرمندگی گفتم استاد ببخشید که اینجوری شد اتفاقا یک جلد مخصوص شما کنار گذاشته ام خدا بخواهد بعد از کلاس تقدیمتان خواهم کرد.
یادت بخیر استاد دوست داشتنی من. تو کسی نیستی که به این آسانی فراموش شوی. اصلا مگر می شود کسی چون تو را فراموش کرد. تو تا ابد در خاطرات من جاودانه ای.
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
عکسهایی از استاد گرانقدرم دکتر معتمدی
- ۰ ۰
- ۰ نظر