نامه ای که برگشت

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

نامه ای که برگشت

۲۸ بازديد

این خاطره مربوط به سال 89 است ولی با یکی از خاطراتم (اتاق آرزوهای من) که در سالهای 80 و 81 اتفاف افتاد ارتباط دارد. اردیبهشت 81 وقتی اتاق دانشجویی ام را در مشهد مرتب می کردم نامه ای همراه با یک کادو به دستم افتاد. نامه مربوط به یکی از مسافران مشهد بود که ایام نوروز، آنها را در خوابگاه ما ساکن کرده بودند.
 
متن آن نامه:
«دانشجوی گرامی که اسمت را نمیدانم. از شعر زیبایی که سروده بودی فهمیدم عشق عجیبی نسبت به این اتاق داری. علاقۀ بی پایانت به دانشگاه، من و خانواده ام را تحت تاثیر قرار داد. گفتیم شاید اتاق زیبای دانشجویی ات چراغ مطالعه نداشته باشد به همین خاطر هدیه ای برایت گرفتیم. لطفا آن را از ما بپذیر. موفق باشی. محمدیان؛ کارمند بانک صادرات سراب شعبه مرکزی»
 
هشت سال پس از این ماجرا به تبریز مهاجرت کردیم و در شهرک باغمیشه خیابان گلگشت مستاجر شدیم. ساختمان نیاوران اولین منزل ما در تبریز بود که روزهای خوشی را برایمان به همراه داشت. آن روزها در دانشگاه آزاد، فوق لیسانس روانشناسی میخواندم. محل کارم نیز مدرسه ای ابتدایی، در روستای اوغلو نزدیک تبریز بود.
 
یک روز (اسفند 89) که تنها در خانه نشسته بودم، شخصی زنگ منزلمان را به صدا در آورد. نامش آقا کمال بود. ایشان نیز مثل ما در همان ساختمان اجاره نشین بودند. من و آقا کمال فقط دورادور همدیگر را می شناختیم. از اندوهی که در نگاهش بود فهمیدم مشکلی دارد. از بیماری همسر و سایر مشکلات، خاطری بسیار رنجور داشت.
 
پس از سلام و احوالپرسی گفت: وامی بسیار ضروری نیاز دارم ولی مشکلی است که بانک برای دادنش موافقت نمی کند. آیا شما آشنایی در بانک صادرات دارید تا مشکلم را به او بگویم؟ هرچه فکر کردم دیدم کسی را نمیشناسم تا کمکش کند. او نیز ناامید و مایوس خداحافظی کرد و رفت.
 
همینطور که ناراحت کنار در ایستاده بودم یکباره چیزی به ذهنم رسید. زود صدایش زدم و او نیز برگشت. با خوشحالی پرسید کسی را پیدا کردید؟ گفتم نه. خودم کسی را ندارم ولی نامه ای دارم که شاید بتواند کمکت کند. پرسید چه نامه ای؟ گفتم همینجا منتظر باش تا برایت بیاورم.
 
لحطاتی بعد نامه را برایش آوردم. آن نامه هنوز در یادگاری های دانشگاهم موجود بود. پیرمرد غمگین نامه را گرفت و رفت ولی اندوهش نشان می داد کاملا ناامید است. چند روز بعد، پرسیدم چه خبر، کارت به کجا رسید؟ گفت به آن شعبه رفتم ولی گفتند به شعبه ای دیگر منتقل شده است. خلاصه به هر زحمت که بود پیدایش کردم. وقتی نامه را دید چشمانش از تعجب خیره ماند. سلام تو را رساندم و گفتم این نامه را کسی به من داد که شما برایش چراغ مطالعه خریده بودید. بسیار بسیار حرمت نمود و نامه را از من گرفت سپس زنگ زد به شعبۀ تبریز و سفارشی مشکلم را حل کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهده نظرات)
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد